این شعر را برای تو می گویم
در یک غروب تشنه تابستان
در نیمه های این ره شوم آغاز
د رکهنه گو راین غم بی پایان
این آخرین ترانه لالایی است،
در پا ی گاهواره خواب تو
باشد که بانگ وحشی این فریاد
پیچد در آسمان شباب تو
بگذار سایه من سرگردان
از سایه تو ، دور و جدا باشد
روزی به هم می رسیم که گر باشد
کس بین ما نه غیرخدا باشد ...
چشمان بی گناه تو چون لغزد،
بر این کتاب در هم بی آغاز
عصیان ریشه دار زمانها را
بینی شکفته در دل هر آواز ...
اینجا نشسته بر سر هر راهی ،
دیو دروغ و ننگ و ریا کاری
در آسمان تیره نمی بینم ،
نوری ز صبح روشن بیداری ...
بگسسته ام ز ساحل خوشنامی
در سینه ام ستاره طوفان است،
پرواز گاه شعله خشم من
دردا، فضای تیره زندان است...
روزی رسد که چشم تو با حسرت
لغزد بر این ترانه دردآلود
جویی مرا درون سخن هایم
گویی به خود که ماد رمن او بود.
"فروغ فرخزاد(عصیان)"
ببخشید شما این شعر رو واسه من گفتین ؟؟
ببخشید شما فکر کردین من این شعرو گفتم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟ یعنی واقعا تا حالا نخونده بودیش یا نشنیده بودیش ؟؟؟؟؟ حالا این پیش کش ش ش ش !!! پایین شعرو نخونیدی؟؟؟؟ واقعا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ البته ببخشیدا آ آ آ آ
سلام
اول تا یادم نرفته بگذار تا به تو تبریک بگویم بابت سلیقه انتخاب قالب و بیشتر از آن برای نوشته های زیبایت که هر کدام در نوع خود بی نظیر بود چه حکایتها و چه شعر ها
من رهگذار اتفاقی وبلاگت بودم و در پی یافته ای سر از این منزل زیبا در آوردم ببخشید که سر زده وارد شدم ولی آنقدر آرایش این خانه زیبا بود که فراموش کردم چه مدت زمان است مزاحم شده ام به هرحال آنچه که از این خانه با خود میبرم خاطری خوش در زمانی خوش است با اجازه شما وبلاگتان را پیوند میزنم بر وبلاگم و نیز رسما دعوت میکنم از شما که به باغ خاطرات من وبلاگ شعر و آرش نیز سر بزنید و بدان که من مهمان هر روزت میباشم حتی اگر ردی از خود بر جای نگذاشته باشم