Independence

If freedom is short of weapons, we must compensate with willpower

Independence

If freedom is short of weapons, we must compensate with willpower

شب یلدا

 

شب است و گیتی غرق در سیاهی
شب بلند است و سیاهی پایدار ، ولی
باور به نور و روشنایی است ،
که شام تیره ما را ، از تاریکی می رهاند
و از دل شبهای یلدا ، جشن مهر و روشنایی به ما ارمغان می رساند
تیرگی هاتان در دل نور خاموش باد ،
شب یلدا را به نور قرنها قدمت جاری نگه داریم . . .

 

شب یلدا ، طولانی تر ین شب سال ، شب زایش مهربانی است، اجداد  ما این شب را تا به صبح به جشن و پای کوبی به گرد  آتش ، می پرداختند  ، برخوانی الوان از میوه هایی چون هند وانه ، خربزه، انار ، سیب ، خرمالو و به می نشستند.درست است که زند گی ماشینی بین ما انسانها فاصله انداخته، اما با د ید ن تکاپوی همه در مناسبتهایی هم چون شب یلدا و نوروز ...به وضوح یافت می شود  که ما نمی خواهیم و نمی گذاریم آیین ها و سنت هایمان به آسانی از بین رود ...ما عمری است با این باورها زندگی کر د ه ایم ...ما این سنت ها را گرامی می داریم هرچندهر چند که جای خرمالو آجیل و به جای خوان الوان از میز و مبل و... استفاده می کنیم...

 

"شب یلدا مبارک"

 

فردی مرکوری خواننده گروه کویین

 

بی تردید فردی مری کوری (Freddie Mercury ) خواننده ی گروه کویین (Queen) را می توان به خاطر توانایی های چشمگیر نمایشی در صحنه ، و نیز استعداد خارق العاده ی ذاتی اش که و ی را صاحب یکی از برترین صداهای تاریخ موسیقی پاپ و خالق برخی از جاودانه ترین و به یادماندنی ترین ترانه های قرن بیستم ساخته است ، یکی از بزرگترین هنرمندان موسیقی راک تمام دوران دانست . فردی مرکوری ، با نام اصلی فرخ بول سرا(Bulsara) در سال 1946 در زنگبار از پدر و مادری ایرانی و زرتشتی به دنیا آمد. پدرش به دلایل شغلی مجبور بود دایم به هندوستان سفرکند وفرخ کوچک ناچار مدت های طولانی تنها می ماند.پس به هندوستان نقل مکان کردند وفرخ در مدرسه شبانه روزی سنت پیتز نزدیک بمبئی ثبت نام نمود. قبلا تلفظ دشوار نام((فرخ)) برای اطرافیان،که بیشترشان انگلیسی زبان بودند،سبب شده بود که والدینش نام اورا فردریک تغییر دهند،اما در همین مدرسه بود که همکلاسی هایش وی را ((فردی)) خطاب نمودند،امری که خیلی زود مورد پذیرش خانواده نیز قرار گرفت. فردی در این مدرسه هم در ورزش وهم در کارهای هنری دانش آموزی نمونه بودودر12 سالگی با دریافت نشان افتخار مدرسه به عنوان دانش آموز ذوفنون وهمه فن حریف مورد تشویق قرار گرفت. وی عاشق هنرهای تجسمی وطراحی بود(آرم گروه کویین طراحی خود اوست)،اما بیش ازآن شیفته ی موسیقی بود کم کم موسیقی را بر کارهای مدرسه ترجیح می داد. مسئولان مدرسه که استعداد فوق العاده اش را در موسیقی دریافتند وی را به کلاس های فوق العاده ی موسیقی فرستادند و وی نخستین درسهای موسیقی را با فراگیری پیانو آغاز نمود. همچنین فعالانه در گروه همسرایان ونمایش مدرسه شرکت کرد. هنگامی که 12 سال بیشتر نداشت به همراه چهار تن از همکلاسی هایش یک گروه راک اند رول در مدرسه تشکیل داد که در مراسم مختلف مدرسه کنسرت می دادند. فردی دراین گروه نوازنده پیانو بود.

با اتمام مدرسه در1962 باخانواده به زنگباربازگشت. اما آن ها در 1964 به خاطر ناآرامی های زنگبار به انگلستان مهاجرت کردند. پس از گذراندن یک دوره ی دوساله ی کالج، در سال1966تحصیل دررشته ی گرافیک را دردانشکده ی هنرایلینگ را آغاز نمود. یکی از همکلاسی هایش در دانشگاه، به نام تیم استافل (Tim Staffell  ) نوازده ی گیتار بیس بود. وی که عضو گروه اسمایل(Smile) بود چند بار فردی را به تماشای تمرین این گروه برد، گروهی که دو تن از یاران ثابت آینده ی کویین یعنی برایان می(Brian May)نوازنده ی گیتار و راجرتیلور(Roger Tailor) نوازنده ی سازهای کوبه ای از اعضای آن بودند. به تدریج میان او وگروه اسمایل صمیمیتی  به وجود آمد و تماشای تمرینات آن ها انگیزه ی شرکت وی در گروه های مختلفی مانند آبیکس(Ibex) ورکیج (Wrecage) وچند گروه دیگر شد،البته اکنون دیگرنه پیانیست، که خواننده ی گروه بود.

سال 1969 وی مدرک خود را در رشته ی گرافیک اخذ نمود، اما همچنان به اجرای موسیقی و ترانه سازی مشغول بود ولی چون این کار هنوز درآمد مناسبی نداشت در تابستان همان سال با راجر تیلورغرفه ای در بازارکنزیگتون باز کرد که بیشتر آثار هنری خود و دیگر دانشجویان ایلینگ را در آن می فروخت، البته خیلی زود کار آن ها به فروش لباس های نو ودست دوم تبدیل شد. در آغاز سال1970 با جدا شدن تیم استافل از گروه اسمایل، فردی رسما تقاضای عضویت در گروه آنها را نمود. درابتدااعضای گروه در پذیرش او مردد بودند: تردید آن ها به خاطر رفتار های افراطی نمایشی روی صحنه، وطرزنگاه کردن وروبروشدن وی با تماشاگران بود. اما نمی توانستند صدای فوق العاده وشور بر انگیزاننده وایده های بسیار وبرتر اوراانکارکنند واوپذیرفته شد. اکنون گروه آنها به یک نام نیاز داشت ودرمیان اسامی گوناگون، نامی را که فردی پیشنهاد داده بود برگزیدند: (( کویین)). می توان تاریخ نخستین کنسرت آنها را 27 ژوئن 1970 ثبت نمود، شبی که به صحنه رفتند و شخصیتی متفاوت از خود به نمایش گذاشتند. در حالی که اعضای سایر گروه ها لباس های جین و تی شرت ساده می پوشیدند، کویین ها با ظاهری پر زرق و برق و جامه های ابریشمین و فاخرروی صحنه می رفتند. در تا بستان همین سال فردی که گمان می کرد نام خانواد گی اش برای (( ستاره)) شدن مناسب نیست ان را از بولسرا به مرکوری ( پیام آور خدایان) تغییر داد.

پس از مدتی مایک گروز (Mike Grose) از گروه کنار گرفت و آن ها نوازندگان مختلفی را تجربه کردند که هیچ یک در گروه نماندند، اما سرانجام در سال 1971 با(( جان دیکن)) JohnDeacon))، نوازنده ی گیتار بیس،آشنا شدند که تا پایان، عضو ثابت گروه بود. اکنون دیگر کویین شکل گرفته بود وهر سال با اجرای کنسرت های عمومی و پخش آلبوم های گوناگون توجه جهانیان را به خود جلب می کرد. تورهای مختلف گروه دراقصی نقاط دنیا پرازموفقیت و تجربه ی مستقیم در ارتباط بر قرار کردن  با مخاطبینی ازفرهنگ های گوناگون بود. بسیاری از ترانه های موفق گروه کار فردی بود و به راستی که اثار و ابتکاراتش وی را ستون اصلی کویین ساخته بود. برای نمونه خواننده، شاعر وآهنگساز" حماسه ی کولی" (Bohemian Rhaspsody )، مشهور ترین اثر کویین که پس از انتشاربرای 9 هفته در رده های بالای فهرست محبوب ترین ها قرار داشت ودر یک نظر سنجی ترانه برتر هزاره  موسیقی شناخته شد، ساخته اوست(این ترانه، آهنگ هفتم از آلبوم حاضر است).

در پایان سال 1982 که اعضای گروه تصمیم گرفتند چند ماهی استراحت کنند، "فردی" چند آلبوم انفرادی وچند اثر آوازی کلاسیک اجرا نمود.پس از چند ماه گروه با انگیزه ی بیشتر فعالیت های خود رااز سر گرفت، اکنون اما در برنامه ی آنها اجرای کنسرت ها ی خیریه نیز گنجانده شده بود واین کار به یکی از اهداف آن ها بدل شده بود.

در اواخر دهه ی هشتاد فردی دچار بیماری شد وپزشکان بیماری وی را ایدز تشخیص دادند. وی ابتلا به این بیماری را از نظر عموم پنهان نمود تا با تمرکز بیشتر وبه دور از حاشیه بتواند فعالیت های هنری اش ار ادامه دهد. در این مدت وی آخرین آثار خود را با گروه کویین اجرا کرد: معجزه(The Miracle) 1989،و کنایه(Innuendo ) 1991. هچنین دو کار انفرادی ونیز یک کار تلفیقی پاپ و کلاسیک به همراه خواننده ی مشهور اسپانیایی اپرا مونتسرا کابایه(Montserrat Caballe') به نام بارسلونا از آخرین آثار اوست.

در23 آوریل 1991 فردی در یک بیانه ی عمومی مردم رااز بیماری خود آگاه نمود. فردای آن روز او، فردی مرکوری، هنرمندی که مدت دو دهه بر قله ی موسیقی راک جای داشت، در خانه اش در لندن در گذشت. یک سال بعد، به مناسبت سالروز در گذشتش در استادیوم ویمبلی لندن غوغایی به پا بود:بازماندگان گروه کویین به همراه گرو های مشهور و غول های موسیقی گرد هم آمده بودند تا با اجرای برنامه یاد فردی را گرامی بدارند ونیز اعانه ای به نفع درمان بیماران ایدزی فراهم آورند. در میان آنها هنرمندان و گروه هایی مانند متالیکا ، گانز اند روزز(Guns n' Roses)، ا لتون جان(E.John)، دیوید بووی(D.Bowie)، راجر دالتری(R.Daltrey)، جورج مایکل(G.Michael) و لیزا مینه لی (L.Minelli) حضور داشتند و به اجرای برنامه پرداختند. ولی افسوس! مگر کسی می تواند جای فردی را بگیرد؟

 

Bicycle bicycle bicycle
I want to ride my bicycle bicycle bicycle
I want to ride my bicycle
I want to ride my bike
I want to ride my bicycle
I want to ride it where I like

You say black I say white
You say bark I say bite
You say shark I say hey man
Jaws was never my scene
And I don't like Star Wars
You say Rolls I say Royce
You say God give me a choice
You say Lord I say Christ
I don't believe in Peter Pan
Frankenstein or Superman
All I wanna do is

Bicycle bicycle bicycle
I want to ride my bicycle bicycle bicycle
I want to ride my bicycle
I want to ride my bike
I want to ride my bicycle
I want to ride my
Bicycle races are coming your way
So forget all your duties oh yeah!
Fat bottomed girls
They'll be riding today
So look out for those beauties oh yeah
On your marks get set go
Bicycle race bicycle race bicycle race
Bicycle bicycle bicycle
I want to ride my bicycle
Bicycle bicycle bicycle bicycle
Bicycle race

You say coke I say caine
You say John I say Wayne
Hot dog I say cool it man
I don't wanna be the President of America
You say smile I say cheese
Cartier I say please
Income tax I say Jesus
I don't wanna be a candidate for
Vietnam or Watergate
Cos all I wanna do is

Bicycle bicycle bicycle
I want to ride my bicycle bicycle bicycle
I want to ride my bicycle
I want to ride my bike
I want to ride my bicycle
I want to ride it where I like

 

 

حکایت های قشنگ قشنگ...

دروغ و حقیقت

 

روزی دروغ به حقیقت گفت : میل داری با هم به دریا برویم و شنا کنیم . حقیقت ساده لوح پذیرفت و گول خورد . آن دو با هم به کنار ساحل رفتند . وقتی به ساحل رسیدند حقیقت لباسهایش را درآورد . دروغ حیله گر لباسهای اورا پوشید و رفت . از آن روز همیشه حقیقت عریان و زشت است . اما دروغ در لباسهای حقیقت با ظاهری آراسته نمایان می شود .

 

 

آلبرت اینشتین:  بی نهایت بودن دو چیز را قبول دارم، یکی کائنات و دیگری حماقت بشر.نامحدودی  کائنات را شک دارم اما بر بی پایانی حماقت بشر مطمئنم.

 

 

"حکایت ماهیگیر خنده رو"

 

 

روزی مرد ماهیگیری  در ساحل زیبای رودخانه ای آرام لم داده بود ودر حالیکه مثل خمیر وا رفته بود و به امواج آرامش بخش خیره شده بود، می خواست تا دیر نشده  از گرمای آفتاب  غروب لذت ببرد.

او چو ب ماهیگیری اش را محکم در شن های ساحل فرو کرده بود و منتظر بود قلاب تکانی بخورد تا بلند شود وماهی به دام افتاده را صید کند. در همین موقع سر و کله مردی تاجری پیدا شد. او آمده بود از آرامش ساحل رودخانه استفاده کند و کمی گرفتاری هایش را فراموش کند.

مرد تاجر که متوجه ماهیگیر شده بود، شاخک هایش حساس شد و از خود پرسید:" چرا این مرد اینقدر بی خیال لم داده و بلند نمی شود تلاش کند و ماهی بیشتری بگیرد ؟"

برا ی همین به ماهیگیر نزدیک شد و گفت: گمان نمی کنی فقط با فرو کردن چوب در شن ها ماهی زیادی بگیری ! بهتر نیست چوب را  بیرون بکشی و بیش تر فعالیت کنی ؟"

مرد ماهیگیر لبخندی زد و گفت: " چوب را بیرون بکشم که چی؟"

-          کوفت که چی! اگر چوب رو بیرون بکشی  و بیش تر عرق بریزی، می توانی تور بزرگی بخری و ماهی های زیادی بگیری .

مردماهیگیر دوباره با لبخند تکرار کرد:" که چی بشود؟"

مردتاجر جواب داد:" می توانی با فروش ماهی زیاد، پول زیادتری کاسب شوی و یک قایق بخری تا با آن ماهی های بیشتری صید کنی.  اگر هم حال قایق سواری نداری ، اقلا می توانی چوب ها ی بیشتری بخری و در همه جای ساحل فرو کنی."

ماهیگیر دوباره پرسید:" بالاخره که چی؟"

 مردتاجر که رفته رفته عصبانی می شد ، گفت:" آخر چرا نمی فهمی ؟ فکرش را بکن. اگر یک قایق بخری کم کم  وضعت توپ می شود و می توانی چوب ها و قایق ها ی بیشتری  بخری و برا ی خودت کارگر استخدام کنی تا با چو بها و قایق هایت کارکنند و تا دلت  بخواهد ماهی بگیرند."

مردماهیگیر با همان لحن آرام و لبخندی که از لبش محو نمی شد ، برای چندمین بار تکرار کرد:" فرض کن که قایق ها ی بسیاری خریدم و چو بهای زیادی  در همه جا ی ساحل فرو کردم . آخرش چی؟"

مردتاجر که از کوره در رفته بود و رنگش سرخ شده بود، فریاد زد: " چه جوری به تو حالی کنم ؟ اگر مثل بچه آدم  حرف گوش کنی ، آنقدر پولدار می شو ی که به یک میلیارد بگویی تتمه حساب و مجبور نشوی برا ی امرار معاش  کار کنی . آن وقت می توانی بقیه عمرت را در این ساحل زیبا لم بدهی و بی خیال دنیا ، غروب خورشید را تماشا کنی و تا دیر نشده ، از زندگی لذت ببری!"

مرد ماهیگیر که هنوز لبخند می زد، گفت: " فکر می کنی الان دارم چه کار می کنم؟!"

 

 

"پیرمرد ومرگ "

 

هیزم شکن پیری که از سختی روزگار و کهولت، پشتش خمیده شده بود، مشغول جمع کردن هیزم از جنگل بود . دست آخر آنقدر خسته و نا امید شده بود که دسته هیزم را به زمین گذاشت و فریاد زد:" دیگر تحمل این زندگی را ندارم ، کاش همین الان مرگ به سراغم می آمد و مرا با خود می برد."

همین که این حرف از دهانش خارج شد ، مرگ به صورت یک اسکلت وحشتناک ظاهر شد و به او گفت : " چه می خواهی ای انسان فانی ؟ شنیده ام که مرا صدا کرده ای" هیزم شکن پیر جواب داد :" ببخشید قربان ، ممکن است کمک کنید تا من این دسته هیزم را روی شانه ام بگذارم."

نتیجه: گاهی ما از اینکه آرزویمان بر آورده شوند، سخت پشیمان خواهیم شد.

 

 

"حکایتی زیبا و آموزنده "

 

 

یک سقا در هند ، دو کوزه بزرگ داشت که هر کدام از آنها را از یک سر میله ای آویزان می کرد و روی شانه هایش می گذاشت. د ریکی از کوزه ها  شکافی وجود داشت ، بنابراین وقتی که کوزه سالم ، همیشه حداکثر آب ممکن را از رودخانه به خانه ارباب می رساند ، کوزه شکسته فقط نصف این مقدار را حمل می کرد .

برای مدت دو سال ، این کار هر روز ادامه داشت . سقا فقط یک کوزه و نیم آب را به خانه ارباب می  رساند . کوزه سالم به موفقیت خودش افتخا ر می کرد.

موفقیت در رسیدن به هدفی که به منظور آن ساخته شده بود اما کوزه شکسته ، بیجاره از نقص خود شرمنده بود وا زاینکه تنها می توانست نیمی ا زکا رخود را انجام دهد ، ناراحت بود . بعد ا زدو سال ، روزی در کنار رودخانه، کوزه شکسته به سقا گفت: "من ا زخودم شرمنده ام و می خواهم از تو معذرت خواهی کنم"

سقا پرسید:" چه می گویی؟ از چه چیزی شرمنده هستی ؟"

کوزه گفت : د راین دو سال گذشته من تنها توانسته ام نیمی از کاری را که از عهده ام گذاشته شده است را انجام دهم ، چون شکافی که د رمن وجود داشت ، باعث نشتی آب در راه بازگشت به خانه اربابت می شود. به خاطر ترکهای من تو مجبو رشدی این همه تلاش کنی باز هم به نتیجه مطلوب نرسیدی.

سقا دلش برای کوزه شکسته سوخت و برای همدردی گفت: از تو می خواهم د رمسیر بازگشت به خانه ارباب ، به گلهای زیبا ی کنار راه توجه کنی .

د رحین بالا رفتن از تپه، کوزه شکسته خورشید را نگاه کرد که چگونه گلهای کنا رجاده را زندگی می بخشد و این موضوع، او را کمی شاد کرد. اما د رپاین راه با زهم احساس ناراحتی می کرد. چون دید که بازهم نیمی از آب نشت کرده است. برای همین دوباره از صاحبش عذ رخواهی کرد.

سقا گفت: من از شکافهای تو خبر داشتم و ا زآنها استفاده کردم . من در کنا رراه گلهایی کاشتم که هر رو ز وقتی از کنا ررودخانه بر می گشتیم، تو به آنها آب داده ای . برای مدت دو سال ، من با این گلها، خانه اربابم را تزئین کرده ام .

 

" بی وجود تو ، خانه ارباب نمی توانست اینقدر زیبا باشد "