باز کن پنجره ها ،را که نسیم
روز میلاد اقاقی ها را
جشن می گیرد
و بهار روی هر شاخه ، کنار هر برگ
شمع روشن کرده است
همه ی چلچه ها بر گشتند
وطراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده ست
و درخت گیلا س
هدیه ی جشن اقاقی ها را
گل به دامن کرده است
باز کن پنجره ها را ،ای دوست
هیچ یادت هست
که عطشی وحشی سوخت؟
برگ ها پژمردند ؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟
تو ی تاریکی شبها ی بلند
سیلی سرما با تاک چه کرد؟
با سر و سینه گل ها ی سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟
حالیا معجزه باران را باور کن
و سخاوت را در چشم چمنزار ببین
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی ها را
جشن می گیرد!
خاک ، جان یافته است
تو چرا سنگ شدی ؟
تو چرا اینهمه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجره ها را
و بهاران را
باور کن
« فریدون مشیری»