دست نوشته های آتنا

باز من هستم و من ...

 

و آن روز تمام آرزوهایم سوار بر کلکی کهنه سو ی دیار غم ها  می رفتند و من چه مبهوت به گذرش چشم دوخته بودم و می اندیشیدم که فردا روز چه طور بدون خیالم سر کنم !! همه جا غمگین و دلهره آور بود و من روی شنهایی نشستم که ساعتی پیش با خیالم روی آن ایستاده بودم و چه زود همه چیز عادی می شود و خاطرم چه زود لذت شادی ساعت پیش را از یاد برد و با صدا ی تنهایی اخت شدم ...

بقیه در ادامه مطلب


کسی نبود یک دور دلداری ام دهد ومن به آسمان قرمز فام چه سخن ها که نگفتم و او شنید و شنیدو هیچ نگفت اما دورادور و در پی انعکاسی طولانی صدای فرخزاد را می شنیدم که می گفت: می توان با هر فشار هرزه ی دستی بی سبب فریاد زد و گفت : آه من بسیار خوشبختم!!

  "آتنا_ پانزده شهریور 84"

 

 

 

غزل شیرین...

 

 

کدامین غزل بود که مرا مست کرد بی آنکه شرابی نوشیده باشم !! به من یاد داد که حتی با یک غزل می توان زندگی کرد! می توان دل باخت و نترسید. می توان در یلدایی ترین شبها نظاره گر سپیده  بود .می توان با یک غزل بر عمیق ترین زخم های روزگار مرهم گذاشت ، می توان در اوج سکوت فریاد زد ، می توان بر زمین شکافته ی کویر باران بارید، می توان گرسنه بود و غزل سیری سر داد و هیچ وقت طعم گرسنگی را نچشید، می توان صدا ی توپ و سنگ و گلوله را به صدای پای فروردین تبدیل کرد. می توان با یک غزل بوسه هدیه داد به لبانی که هرگز طعم بوسه نچشیدند و همیشه غمگینند!! می توان فاصله ها را کم کرد و تکرار ملال آور روزهای تنهایی را شکست و تنها نبود ... با یک غزل می توان چشم ها را بست و پشت پلک ها معجزه ای را باور کرد...

 "آتنا_آبان 84"

 

 

 

او مال من نیست...

 

نمی دانی وقتی کنار منی

چگونه خیالم پر می کشد

که لذت این ثانیه ها

جای دیگر با کس دیگر

ساعت ها تکرار می شود!!

نمی دانی، وقتی که می خندی

شراب خنده ی شیرینت

چگونه سرتا پای تنم را

می لرزاند

چشمهایم را می گریاند

که این خنده ها

مال دیگری و دیگری است...

نمی دانی، وقتی نگاهم

 با نگاهت تلاقی می کند

چه ها می خوانم از نگاهت

من خودم را در نگاهت پیدا نمی کنم !!

دیگران و دیگران...

همه را در آینه ی چشمانت

می بینم که می خندند...

ناز می کنند...

دل می برند...

ومن چقدر سختی می کشم

که سایه ای مبهم از تصویرم

درون دیدگانت پیدا کنم ...

نمی دانی من چطور

حضورت را انتظار می کشم

و هر بار با حضورت

از خودم می پرسم

من کجای این قلب شلوغ هستم؟

براستی...

من چرا دوستت دارم؟

من چگونه عاشقت شده ام؟

 "آتنا_30 بهمن 84"

 

 

 

تو هیچوقت نفهمیدی دوستت داره...

 

 

 

خیلی وقتا یادمون می ره  به اطرافمون نگاه کنیم یادمون می ره که صدای سکوت رو بشنویم می دونی چرا؟ چون اینقدر دور و برمون سر و صدای کذائی هست که صدای واقعی رو تشخیص نمی دیم . یکی همیشه رو به رومون هست با نگاهش محبت می کنه با سکوتش فریاد می زنه ، روبه رومون هست ولی دچاره درد انتظاره ، خدای من چه طور نمی بینیمش؟ چه قدر خودخواهی ، چه قدر دلخوشی های حقیقت پاک کن؟اون  ساکته ولی تو دلش هر لحظه فریاد می زنه دوستت دارم!! تو نمی شنوی، تو گوشت از دوستت دارم های دروغی پره .اون سلام و علیک معمولی تو رو یه خاطره ی بزرگ می دونه  ولی تو چی؟ تو فکر می کنی نیاز به اون نداری ! چرا؟ چون خیلی ها با ریتم های مختلف برات ترانه دوستت دارم سر می دن... تو هزار هزار بار دلشو شکستی ولی اون هیچوقت نتونست برنجوندت . هیچ از خودت پرسیدی چرا؟ بلد نبود؟ یا عرضه نداشت؟ نه.دلش نیومد...هر دفعه دم در قلبت اومد پشیمون شد!! برگشت...می دونی چرا؟ چون اونجا شلوغ بود اونجا جای عشق نبود... اون نمی دونست چرا دوستت داره ، دست خودش نبود ، وقتی کنارت بود تازه می فهمید چقدر با دلت فاصله داره ، اون خودشو کنار می کشه نه اینکه دوستت نداشته باشه، نه، نمی خواست مزاحم خوشبختیت بشه چون تو احساس می کنی بدون اون خوشبختی ، چون تو هیچ وقت چشم دلتو باز نکردی تا اونو ببینی اونو که با هر سازت می رقصه ، گوش کن! گیتار زندگی داره با ریتم تند می نوازه وقتشه پاشی باهاش برقصی!!!

 "آتنا- فروردین 85"

 

  یادت نرود... یادت نرود...

 

هر جا می روم حس می کنم تو همان جایی ، دریغا که تو حتی یادی از من در دلت نداری و بیهوده هنوز عشقت را به یدک می کشم و من آسیمه در این پاییز بی بر دنبال ردپایی از تو و عشق تو و روزهای خوش با تو بودن هستم ، تا تو را برای یکبا ر که شده ببینمت و ببویمت و شاید ببوسمت و بگومیت آن حرفی را که هرگز به احدی نگفته ام ، بمان... ! بمان کنارم ... ودر این بیراهه های سرد مرا به آسمان و زمین مسپار ... بمان!  تا بادهای مهلک روزگار برایم نسیمی شوند و اشک، پاک کننده چشم و اندوه و مشقت تاوانی برا ی به تو رسیدن ، بمان تا به مردمان بگویم که آن دو ستاره چسبیده به هم در آسمان ما هستیم... نمی دانی که من بی تو بارها ضجه کشیدم و مردم و زنده شدم و شب های بی رونق برای شب پره ها  لالایی خواندم  و زیر درخت بید مجنون تنها نشستم و منتظر ماندم ... ساعت ها ... روزها ... ماه ها ...و سال ها ... کاش حتی برا ی یکبار که شده طعم تلخ شمردن ثانیه ها را چشیده بودی ... یادت نرود...! یادت نرود که یک غمگین، یک تنها ، یک عاشق هنو زمنتظرت  هست ... یادت نرود... یادت نرود...

 "آتنا – تیر 85"