شعری برای تو

 

این شعر را برای تو می گویم

در یک غروب تشنه تابستان

در نیمه های این ره شوم آغاز

د رکهنه گو راین غم بی پایان

این آخرین ترانه لالایی است،

در پا ی گاهواره خواب تو

باشد که بانگ وحشی این فریاد

پیچد در آسمان شباب تو

بگذار سایه من سرگردان

از سایه تو ، دور و جدا باشد

روزی به هم می رسیم که گر باشد

کس بین ما نه غیرخدا باشد ...

چشمان بی گناه تو چون لغزد،

بر این کتاب در هم بی آغاز

عصیان ریشه دار زمانها را

بینی شکفته در دل هر آواز ...

اینجا نشسته بر سر هر راهی ،

دیو دروغ و ننگ و ریا کاری

در آسمان تیره نمی بینم ،

نوری ز صبح روشن بیداری ...

بگسسته ام ز ساحل خوشنامی

در سینه ام ستاره طوفان است،

پرواز گاه شعله خشم من

دردا، فضای تیره زندان است...

روزی رسد که چشم تو با حسرت

لغزد بر این ترانه دردآلود

جویی مرا درون سخن هایم

گویی به خود که ماد رمن او بود.

"فروغ فرخزاد(عصیان)"