دلم تنگه ...

سالها پیش بود که آرزویی در دلم کردم، آن زمان به خودم می گفتم شاید بعدها که زمانی سپری شود من به این آرزویم می خندم و از داشتن چنین آرزویی در دورانی از زندگی ، خودم را ابله می پندارم، روزها گذشتند و ماهها و سالها هم سپری شدند با آنکه هرگز قدمی به آرزویم نزدیک نشدم اما همچنان در دلم بود و رویایش در سرم و هر روز برای رسیدن به آن تشنه تر از قبل می شدم، در برهه ای از زمان سعی می کردم متفاوت باشم و به بود و نبود این آرزو نیندیشم اما نمی شد، دلم بی اراده برای رسیدن به آن تره می چید، ذهنم ناخودآگاه  دنبال روزنه ای برای وصال می گشت، با امشب 5 سال و خورده ای است که با این آرزو زندگی کرده ام، عجیب است  که در طی این سالها هیچ دری برای رسیدن به آرزویم به رویم گشوده نشد و جالبتر دریچه های متروک هم کور کور شد ند ، در این شب زمستانی و دل انگیز با تمام وجودم حس کردم که آرزویم دیگر جایی در دلم ندارد ، می بایست از این خیال تهی پیکر دل بکنم ، دلم می گرید، می گویم: ای دل، بهتر است بگذریم ازش، بگذار بگذریم، سالهاست که جلایی به این پیر خفته در نهانگاه وجودم نخورده است، بیا از این پس بی او سر راحت بر بالین بگذاریم ، او از من و تو نیست، او می خواهد من و تو را پیر کند شاید از غصه سیر، می دانم بعداز این سخت است بی خیالش زندگی ، اما رسم است ، رسم روزگار ... ما نمی توانیم بعضی چیزها را آن طور  که خودمان می خواهیم پیش بریم، بارها نزد خدا شکوه هایم را بردم نمی دانم چرا اعتنا نکرد... نمی دانم ...نمی دانم...نمی دانم...

.

.

.

من اینجا بس دلم تنگ است

وهر سازی که می بینم بد آهنگ است

بیا، ره توشه برداریم

قدم در راه بی برگشت بگذاریم

ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است...