دل من دیر زمانی است که می پندارد :(( دوستی نیز گلی است ، مثل نیلوفر وناز، ساقه ترد ظریفی دارد، بیگمان سنگدلی است آنکه روا می دارد، جان این شاخه نازک را-دانسته- بیازارد!)) درزمینی که ضمیر من وتوست از نخستین دیدار، هر سخن ، هر رفتار، دانه هایی است که می افشانیم،برگ وبادی است که می رویانیم، آب وخورشید ونسیمش ((مهر)) است. گر بدانگونه که بایست به بار آید،زندگی را بر دل انگیز ترین چهره بیاراید،آنچنان با تو در آمیزد این روح لطیف، که تمنای وجودت همه او باشد وبس، بی نیازت سازد، از همه چیز وهمه کس،زندگی گرمی دلهای به هم پیوسته است تا در آن دوست نباشد همه درها بسته است. در ضمیرت اگر این گل نومیده است هنوز،عطر جان پرور عشق، گر به صحرای نهادت نوزیده است هنوز، دانه ها را باید از نو کاشت،آب وخورشید ونسیمش را از مایه جان، خرج می باید کرد. رنج می باید برد، دوست می باید داشت!
بانگاهی که در آن شوق برآرد فریاد،باسلامی که درآن نور ببارد لبخند،دست یکدیگر،بفشاریم به مهر،جان دل هامان را مالامال از یاری غمخواری،بسپارم به هم،بسراییم به آواز بلند،شادی روی تو! ای دیده به دیدار تو شاد باغ جانت همه وقت از اثر صحبت دوست تازه،عطر افشان،گل باران باد.
فریدون مشیری
سلام خوشکله وبت خیلی باحال بود به من سر بزن کارت دارم